هزارۀ نو

لوقا 7:8-19 هزارۀ نو (NMV)

8. زیرا من خود فردی هستم زیر فرمان. سربازانی نیز زیر فرمان خود دارم. به یکی می‌گویم، ”برو“، می‌رود؛ به دیگری می‌گویم، ”بیا“، می‌آید. به غلام خود می‌گویم، ”این را به جای آر“، به جای می‌آورد.»

9. عیسی چون این را شنید، از او در شگفت شد و به جمعیتی که از پی‌اش می‌آمدند روی کرد و گفت: «به شما می‌گویم، چنین ایمانی حتی در اسرائیل هم ندیده‌ام.»

10. چون فرستادگان به خانه بازگشتند، غلام را سلامت یافتند.

11. چندی بعد، عیسی رهسپار شهری شد به نام نائین. شاگردان و جمعیتی انبوه نیز او را همراهی می‌کردند.

12. به نزدیکی دروازۀ شهر که رسید، دید مرده‌ای را می‌برند که یگانه پسر بیوه‌زنی بود. بسیاری از مردمان شهر نیز آن زن را همراهی می‌کردند.

13. خداوند چون او را دید، دلش بر او بسوخت و گفت: «گریه مکن.»

14. سپس نزدیک رفت و تابوت را لمس کرد. کسانی که آن را حمل می‌کردند، ایستادند. عیسی گفت: «ای جوان، تو را می‌گویم، برخیز!»

15. مرده راست نشست و سخن گفتن آغاز کرد! عیسی او را به مادرش سپرد.

16. ترس و هیبت بر همۀ آنان مستولی شد و در حالی که خدا را ستایش می‌کردند، می‌گفتند: «پیامبری بزرگ در میان ما ظهور کرده است. خدا به یاری قوم خود آمده است.»

17. خبر این کار عیسی در تمام یهودیه و نواحی اطراف منتشر شد.

18. شاگردان یحیی او را از همۀ این وقایع آگاه ساختند. پس او دو تن از آنان را فرا خواند

19. و با این پیغام نزد عیسی فرستاد: «آیا تو همانی که می‌بایست بیاید، یا منتظر دیگری باشیم؟»