1. یونس از این بابت بسیار ناراحت و خشمگین شد.
2. پس دعا کرد و گفت: «ای خداوند، آیا وقتی در وطن خودم بودم، همین را نگفتم و آیا به همین دلیل نبود که میخواستم به اسپانیا فرار کنم؟ من میدانستم که تو کریم، رحیم، دیر غضب و با محبّتی پایدار احاطه شدهای و همیشه حاضری که تصمیم خود را عوض کنی و مردم را مجازات نکنی.
3. حالا ای خداوند بگذار که من بمیرم زیرا برای من مردن از زنده ماندن بهتر است.»
4. خداوند در پاسخ یونس فرمود: «تو چه حقّی داری که خشمگین شوی؟»
5. یونس از شهر بیرون رفت و در قسمت شرقی شهر نشست. در آنجا سایبانی برای خود ساخت و زیر سایهاش نشست و منتظر این بود که ببیند برای نینوا چه اتّفاقی میافتد.
6. پس خداوند در آنجا کدویی رویانید تا بر یونس سایه بیاندازد که راحتتر باشد. یونس بهخاطر بوتهٔ کدو بسیار خوشحال شده بود.