25. دختر فوراً نزد پادشاه برگشت و گفت: «از تو میخواهم كه در همین ساعت سر یحیای تعمیددهنده را در داخل یک سینی به من بدهی.»
26. پادشاه بسیار متأسف شد، امّا بهخاطر سوگند خود و به احترام مهمانانش صلاح ندانست كه خواهش او را رد كند.
27. پس فوراً جلاّد را فرستاد و دستور داد كه سر یحیی را بیاورد. جلاّد رفت و در زندان سر او را برید
28. و آن را در داخل یک سینی آورد و به دختر داد و دختر آن را به مادر خود داد.