1. بعد از آنکه نبوزرادان، فرماندهٔ ارتش مرا در رامه آزاد کرد، بار دیگر خداوند با من سخن گفت. مرا در زنجیر، همراه تمام کسانیکه از اورشلیم و یهودا به وسیلهٔ بابلیها اسیر شده بودند، به آنجا برده بودند.
2. فرمانده مرا به کناری بُرد و گفت: «خداوند خدای شما، این سرزمین را به نابودی تهدید کرده بود
3. و اکنون آنچه را که گفته بود انجام داده است و اینهمه چیزها بهخاطر گناهان قوم شما علیه خداوند و عدم اطاعت شما از اوست.
4. اکنون زنجیرها را از دستهای تو باز میکنم و تو را آزاد میکنم اگر بخواهی میتوانیم با هم به بابل برویم و من در آنجا از تو مراقبت خواهم کرد. امّا اگر نمیخواهی بروی، مجبور نیستی. تو میتوانی هرجا را که میخواهی، در تمام این سرزمین انتخاب کنی و به هرجایی که مایل باشی بروی.»
5. وقتی جوابی ندادم نبوزرادان گفت: «به نزد جدلیا پسر اخیقام و نوهٔ شافان که پادشاه بابل او را به فرمانداری شهرهای یهودا برگزیده است، برو. تو میتوانی به آنجا بروی و در میان قوم خودت زندگی کنی، یا به هرجایی که دوست داری.» بعد او یک هدیه و مقداری غذا به من داد تا با خود ببرم و به راه خود بروم.
6. من به نزد جدلیا در مصفه رفتم و در آنجا در بین مردمی که باقی مانده بودند زندگی کردم.
7. بعضی از افسران و سربازان یهودا تسلیم نشده بودند. آنها شنیدند که پادشاه بابل جدلیا را به سمت فرماندار سرزمین گماشته و مسئولیّت امور تمام مردمی که به اسارت برده نشده بودند -یعنی فقیرترین طبقات مردم- را به او داده است.
8. پس اسماعیل پسر نتنیا، یوحانان و یوناتان پسران قاریح، سرایا پسر تَنحُومَت، پسران عیفای نطوفاتی، یَزَنیا پسر مکانی با افراد تحت نظرشان به نزد جدلیا در مصفه رفتند.
9. جدلیا به آنها گفت: «من سلامت شما را تضمین میکنم. شما نباید از تسلیم شدن به بابلیها هراسی داشته باشید. در این سرزمین ساکن شوید و پادشاه بابل را خدمت کنید و همهچیز برای خیریّت شما خواهد بود.
10. من خودم در مصفه خواهم ماند و وقتی بابلیها به اینجا بیایند، من به نمایندگی شما با آنها طرف خواهم شد. امّا شما میتوانید شراب، میوه و روغن زیتون را ذخیره کنید و در دهاتی که تصرّف کردهاید، زندگی نمایید.»
11. در همین حال تمام یهودیانی که در موآب، عمون، اَدوم و سایر نقاط زندگی میکردند، شنیدند که پادشاه بابل اجازه داده بعضی از یهودیان در یهودا باقی بمانند و جدلیا را به فرمانداری آنها گماشته است.