6. پس من این پیام را در اورشلیم به صدقیای پادشاه دادم.
7. این در زمانی بود که ارتش پادشاه بابل در حال حمله به اورشلیم بود. ارتش بابل همچنین در حال حمله به شهرهای لاکیش و عزیقه بود. این دو شهر تنها شهرهای باقیمانده در یهودا بودند که بُرج و باروی مستحکمی داشتند.
8. صدقیای پادشاه و مردم اورشلیم موافقت کردند که
9. بردگان یهودی خود را -چه مرد و چه زن- آزاد سازند و دیگر هیچ اسرائیلی از هموطن یهودی خود کسی را به بردگی نگیرد.
10. تمام مردم و رهبران آنها موافقت کردند که بردگان خود را آزاد کنند و دیگر آنها را به بردگی وادار نکنند. پس آنها را آزاد ساختند.
11. امّا بعد از مدّتی نظرشان عوض شد، بردگان را پس گرفتند و آنها را وادار کردند دوباره بردگی کنند
12. آنگاه خداوند،
13. خدای اسرائیل به من فرمود به مردم بگویم: «من وقتی اجداد شما را از مصر خلاص کردم و آنها را از بردگی آزاد ساختم، با آنها پیمانی بستم؛ به آنها گفتم که
14. هر هفت سال یکبار، تمام بردگان یهودی را که شش سال خدمت کردهاند، آزاد سازند. امّا اجداد شما نخواستند به من توجّهی کنند و به آنچه میگویم گوش دهند.