3. صدقیای پادشاه مرا به زندان انداخت چون گفته بودم، خدا میگوید: «من اجازه میدهم پادشاه بابل این شهر را فتح کند،
4. و صدقیای پادشاه قادر به فرار نخواهد بود و او را تحویل پادشاه بابل خواهند نمود و با او روبهرو میشود و با وی صحبت خواهد کرد.
5. صدقیا را به بابل خواهند برد و او در آنجا خواهد ماند تا من تصمیم بگیرم با او چگونه رفتار کنم. حتّی اگر او بخواهد با بابلیها بجنگد، موفّق نخواهد شد. من خداوند چنین گفتهام.»
6. خداوند به من گفت که
7. حنمئیل، پسر شلوم -عموی من- نزد من میآید و میخواهد مزرعهٔ او را در عناتوت، در سرزمین بنیامین بخرم. چون من، نزدیکترین قوم و خویش او بودم حق من بود که آن را بخرم.
8. پس همانطور که خداوند گفته بود، حنمئیل به آنجا نزد من در محوطهٔ کاخ سلطنتی آمد و از من خواست مزرعه را بخرم. پس دانستم که خداوند حقیقتاً با من سخن گفته است.
9. من مزرعه را از حنمئیل خریدم و بهای آن را پرداختم. قیمت مزرعه هفده تکه نقره شد.
10. من سند را در حضور چند شاهد مُهر و امضاء کردم، نقره را وزن نموده به او دادم.
11. آنگاه من هر دو نسخهٔ سند -نسخهای را که مُهر شده بود و حاوی قرارداد و شرایط آن بود، و نسخه دوم را که بدون مُهر و امضاء بود-
12. در حضور حنمئیل و شاهدانی که سند را امضاء کرده بودند و سایر مردانی که در حیاط کاخ نشسته بودند به باروک -پسر نیریا و نوه محسیا- دادم.
13. در برابر تمام آنها به باروک گفتم،
14. «خداوند متعال، خدای اسرائیل به تو فرموده که تو باید هر دو نسخهٔ این سند را- نسخهای که مُهر و امضاء شده و نسخهای که مُهر و امضاء نشده- بگیری و در کوزهای سفالی بگذاری تا سالهای زیادی باقی بماند.