4. پس جلو دوید و از درخت چناری بالا رفت تا او را ببیند، چون قرار بود عیسی از آن راه بگذرد.
5. وقتی عیسی به آن محل رسید به بالا نگاه كرد و فرمود: «ای زكی، زود باش پایین بیا، زیرا باید امروز در خانهٔ تو مهمان باشم.»
6. او به سرعت پایین آمد و با خوشرویی عیسی را پذیرفت.
7. وقتی مردم این را دیدند زمزمهٔ نارضایی از آنها برخاست. آنها میگفتند: «او مهمان یک خطاكار شده است.»
8. زكی ایستاد و به عیسی خداوند گفت: «ای آقا، اكنون نصف دارایی خود را به فقرا میبخشم و مال هر کسی را كه به ناحق گرفته باشم چهار برابر به او بر میگردانم.»
9. عیسی به او فرمود: «امروز رستگاری به این خانه روی آورده است، چون این مرد هم فرزند ابراهیم است.
10. زیرا پسر انسان آمده است تا گمشده را پیدا كند و نجات دهد.»
11. عیسی چون در نزدیكی اورشلیم بود برای کسانیکه این سخنان را شنیده بودند مَثَلی آورد زیرا آنان تصوّر میکردند كه هر لحظه پادشاهی خدا ظاهر خواهد شد.
12. او فرمود: «شریفزادهای سفر دور و درازی به خارج كرد تا مقام پادشاهی را به دست آورد و بازگردد.
13. امّا اول ده نفر از غلامانش را احضار كرد و به هر كدام یک سکّهٔ طلا داد و گفت: 'تا بازگشت من با این پول داد و ستد كنید.'
14. هموطنانش كه از او دل خوشی نداشتند پشت سر او نمایندگانی فرستادند تا بگویند: 'ما نمیخواهیم این مرد بر ما حكومت كند.'
15. پس از مدّتی او با عنوان فرمانروایی بازگشت، دنبال غلامانی كه به آنان پول داده بود فرستاد تا ببیند هر کدام چقدر سود برده است.
16. اولی آمد و گفت: 'ارباب، پول تو ده برابر شده است.'
17. جواب داد: 'آفرین، تو غلام خوبی هستی، خودت را در امر بسیار كوچكی درستكار نشان دادهای و باید حاكم ده شهر بشوی.'
18. دومی آمد و گفت: 'ارباب، پول تو پنج برابر شده است.'
19. به او هم گفت: 'تو هم حاكم پنج شهر باش.'
20. سومی آمد و گفت: 'ارباب، بفرما، این پول توست. آن را در دستمالی پیچیده كنار گذاشتم.
21. از تو میترسیدم چون مرد سختگیری هستی. آنچه را كه اصلاً نگذاشتهای بر میداری و آنچه را كه نکاشتهای درو میکنی.'
22. ارباب جواب داد: 'ای غلام پست نهاد، تو را با حرفهای خودت محكوم میکنم. تو كه میدانستی من مرد سختگیری هستم كه نگذاشته را بر میدارم و نكاشته را درو میکنم،