1. در دهمین سال سلطنت صدقیا -پادشاه یهودا- که مصادف با هجدهمین سال سلطنت نبوکدنصر پادشاه بابل بود، پیامی از جانب خداوند به من رسید.
2. در آن زمان ارتش پادشاه بابل در حال حمله به اورشلیم بود و من در محوطهٔ کاخ سلطنتی زندانی بودم.
3. صدقیای پادشاه مرا به زندان انداخت چون گفته بودم، خدا میگوید: «من اجازه میدهم پادشاه بابل این شهر را فتح کند،
4. و صدقیای پادشاه قادر به فرار نخواهد بود و او را تحویل پادشاه بابل خواهند نمود و با او روبهرو میشود و با وی صحبت خواهد کرد.
5. صدقیا را به بابل خواهند برد و او در آنجا خواهد ماند تا من تصمیم بگیرم با او چگونه رفتار کنم. حتّی اگر او بخواهد با بابلیها بجنگد، موفّق نخواهد شد. من خداوند چنین گفتهام.»
6. خداوند به من گفت که